شب بعد از رفتنش خواب دید که با یک خانم دیگر که پسرش با یونس بود ، در بیابانی دنبال پسرانمان میگردیم، اما هرچه جلو میرویم پیدایشان نمیکنیم . کسی آمد به ما گفت بیایید پسرانتان اینجا هستند و نقطه ای را به ما نشان داد اما وقتی به آن نقطه رسیدیم کسی نبود ، چندین بار این حرکت تکرار شد اما خبری از پسرانمان نشد، بعد از آن خواب به دنبال تعبیرش رفتم و گفتند که شهید می شودو مفقود همانطور هم هر دو شهید شد نور بعد از 8 سال با هم برگشتند.
16 ساله بود، علاقه زیادی برای رفتن به جبهه داشت.
پدرش بخاطر سن کمش مخالف بود ورضایت نامه را امضا نمیکرد . یونس داخل حیاط نشست و گریه می کرد تا ما راضی شویم دیدم راضی نمیشود تا به خانه بیاید به او گفتم بیا داخل خانه ، فردا صبح خودم میروم و رضایت میدهم اما نیامد و تا صبح در حیاط ماند . صبح زود رفتم و رضایت نامه را امضا کردم و در واقع سند شهادتش را امضا کردم.
شب قبل از تشییع جنازه پسر عمویش در خواب دید که یونس کنار مزار دوست شهیدش علی اصغر دشتی ایستاده و گفت به مادرم بگو فردا به من نخندد و نگوید جنازه اش سالم نیست و استخوان خالی است . ببین من سالم هستم و روبرویت ایستاده ام به مادرم بگو که من سالم هستم . وقتی برایم تعریف می کرد با گریه گفتم چرا باید به او بخندم بلکه به او افتخار میکنم...
سخنی از برادر شهید:
همیشه با مادرمان شوخی میکرد و میگفت اگر من شهید شدم به شما میگویند مادر شهید...